برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۵۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عشق و مستی و شور
— ۱۱۷ —

  مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند  
  نروید نبات از حبوب درست مگر حال بروی بگردد نخست  
  تو را با حق آن آشنائی دهد که از دست خویشت رهائی دهد  
  که تا با خودی در خودت راه نیست وزین نکته جز بیخود آگاه نیست  
  نه مطرب که آواز پای ستور سماعست اگر عشق داری و شور  
  مگس پیش شوریده دل پر نزد که او چون مگس دست بر سر نزد  
  نه بم داند آشفته سامان نه زیر بآواز مرغی بنالد فقیر  
  سراینده خود می‌نگردد خموش ولیکن نه هر وقت بازست گوش  
  چو شوریدگان می پرستی کنند بر آواز دولاب مستی کنند  
  بچرخ اندر آیند دولاب وار چو دولاب بر خود بگریند زار  
  بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند  
  مکن عیب درویش مدهوش[۱] مست که غرقست از آن میزند پا و دست  
  نگویم سماع ای برادر که چیست مگر مستمع را بدانم که کیست  
  گر از برج معنی پرد[۲] طیر او فرشته فرو ماند از سیر او  
  و گر مرد لهوست و بازی و لاغ قویتر شود دیوش اندر دماغ  
  چه مرد سماعست شهوت پرست بآواز خوش خفته خیزد، نه مست  
  پریشان شود گل بباد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبر  
  جهان پر سماعست و مستی و شور ولیکن چه بیند در آئینه کور؟  
  نبینی شتر بر نوای[۳] عرب که چونش برقص اندر آرد طرب  
  شتر را چو شور طرب در سرست اگر آدمی را نباشد خرست  

  1. حیران.
  2. بود.
  3. حدای.