برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۵۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوم
— ۱۱۸ —

حکایت

  شکر لب جوانی نی آموختی که دلها در آتش چو نی سوختی  
  پدر بارها بانگ بر وی زدی بتندی و آتش در آن نی زدی  
  شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد  
  همی گفت و بر[۱] چهره افکنده خوی که آتش بمن در زد این بار نی  
  ندانی که شوریده حالان مست چرا برفشانند در رقص دست  
  گشاید دری بر دل از واردات فشاند سر دست بر کاینات  
  حلالش بود رقص بر یاد دوست که هر آستینیش جانی[۲] دروست  
  گرفتم که مردانهٔ[۳] در شنا برهنه توانی زدن دست و پا  
  بکن خرقه نام و ناموس و زرق که عاجز بود مرد با جامه غرق  
  تعلق حجابست و بی حاصلی چو پیوندها بگسلی واصلی  

حکایت

  کسی گفت پروانه را کای حقیر برو دوستی در خور خویش گیر  
  رهی رو که بینی طریق رجا تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟  
  سمندر نهٔ گرد آتش مگرد که مردانگی باید آنگه نبرد  
  ز خورشید پنهان شود موش کور که جهلست با آهنین پنجه زور  
  کسیرا که دانی که خصم تو اوست نه از عقل باشد گرفتن بدوست  
  ترا کس نگوید نکو میکنی که جان در سر کار او میکنی  
  گدائی که از پادشه خواست دخت قفا خورد و سودای بیهوده پخت  

  1. همیگفت بر.
  2. آستینش خیالی.
  3. که خود چابکی.