برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۶۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در تواضع
— ۱۲۳ —

  سر صالحان[۱] گفت روزی بمرد که خاشاک مسجد بیفشان و گرد  
  همان کاین سخن مرد رهرو شنید برون رفت و بازش کس آنجا[۲] ندید  
  بر آن حمل کردند یاران و پیر که پروای خدمت نبودش[۳] فقیر  
  دگر روز خادم گرفتش براه که ناخوب کردی برأی[۴] تباه  
  ندانستی ای کودک خودپسند که مردان ز خدمت بجائی رسند  
  گرستن گرفت از سر صدق و سوز که ای یار جان پرور دلفروز  
  نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک من آلوده بودم در آن جای پاک  
  گرفتم قدم لاجرم باز پس که پاکیزه به مسجد از خاک[۵] و خس  
  طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را  
  بلندیت باید تواضع گزین که آن بام را نیست سُلمّ جز این  

حکایت

  شنیدم که وقتی سحرگاه عید ز گرماوه آمد برون بایزید  
  یکی طشت[۶] خاکسترش بی خبر فرو ریختند از سرائی بسر  
  همیگفت شولیده[۷] دستار و موی کف دست شکرانه مالان بروی  
  که ای نفس من در خور آتشم بخاکستری روی درهم کشم؟  

* * *

  بزرگان نکردند در خود نگاه خدا بینی از خویشتن بین مخواه  
  بزرگی بناموس و گفتار نیست بلندی بدعوی و پندار نیست  
  تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بخاک اندر اندازدت  

  1. مه عابدان.
  2. نشان کس.
  3. ندارد.
  4. براه.
  5. کردم ز خاشاک و.
  6. مشت.
  7. شوریده.