برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۷۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب چهارم
— ۱۳۶ —

  شنید این سخن مرد نیکو نهاد بخندید کای یار فرخ نژاد  
  بدست این پسر طبع و خویش ولیک مرا زو طبیعت شود خوی نیک  
  چو زو کرده باشم تحمل بسی توانم جفا بردن از هر کسی  
  تحمل چو زهرت نماید نخست ولی شهد گردد چو در طبع رُست  

حکایت

  کسی راه معروف کرخی بجست که بنهاد[۱] معروفی از سر نخست  
  شنیدم که مهمانش آمد یکی ز بیماریش تا بمرگ اندکی  
  سرش موی و رویش صفا ریخته بموئیش جان در تن آویخته  
  شب آنجا بیفکند و بالش نهاد روان دست در بانگ و نالش نهاد  
  نه خوابش گرفتی شبان یکنفس نه از دست فریاد او خواب کس  
  نهادی پریشان و طبعی درشت نمی مرد و خلقی بحجت بکشت  
  ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز گرفتند ازو خلق راه گریز  
  ز دیار مردم در آن بقعه کس همان ناتوان ماند و معروف و بس  
  شنیدم که شبها ز خدمت نخفت چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت  
  شبی بر سرش لشکر آورد خواب که چند آورد مرد ناخفته تاب؟  
  بیکدم که چشمانش خفتن گرفت مسافر پراکنده گفتن گرفت  
  که لعنت برین نسل ناپاک باد که نامند و ناموس و زرقند و باد  
  پلید اعتقادان پاکیزه پوش فریبندهٔ پارسائی فروش  
  چه داند لت انبانی[۲] از خواب مست که بیچارهٔ دیده بر هم نبست؟  

  1. کرخی نجست که ننهاد.
  2. تن آسانی.