برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۸۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در تواضع
— ۱۴۵ —

  کلوخی دو بالای هم برنهیم یکی پای بر دوش دیگر نهیم  
  بچندانکه در دستت افتد بساز از آن به که گردی تهیدست باز  
  بدلداری و چاپلوسی و فن کشیدش سوی خانهٔ خویشتن  
  جوانمرد شبرو فرو داشت دوش بکتفش برآمد خداوند هوش  
  بغلطاق و دستار و رختی که داشت ز بالا بدامان او در گذاشت  
  وز آنجا برآورد غوغا که دزد ثواب ایجوانان و یاری[۱] و مزد  
  بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامهٔ پارسا در بغل  
  دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد که سرگشتهٔ را برآمد مراد  
  خبیثی که بر کس ترحم نکرد ببخشود بر وی دل نیکمرد  
  عجب ناید از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان  
  در اقبال نیکان بدان می‌زیند و گرچه بدان اهل نیکی نیند  

حکایت

  یکی را چو سعدی دلی ساده بود که با ساده روئی در افتاده بود  
  جفا بردی از دشمن سختگوی ز چوگان سختی[۲] بخستی چو گوی  
  ز کس چین بر ابرو نینداختی ز یاری[۳] بتندی نپرداختی  
  یکی گفتش آخر ترا ننگ نیست خبر زینهمه سیلی و سنگ نیست؟  
  تن خویشتن سغبه دونان کنند ز دشمن تحمل زبونان کنند  
  نشاید ز دشمن خطا درگذاشت که گویند یارا و مردی نداشت  
  بدو[۴] گفت شیدای شوریده سر جوابی که شاید نبشتن بزر  

  1. یاران، بیاری.
  2. به کنجی (؟).
  3. بازی.
  4. چه خوش.