برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۸۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب چهارم
— ۱۴۸ —

حکایت

  شنیدم که در خاک وخش از مهان یکی بود در کنج خلوت نهان  
  مجرد بمعنی نه عارف بدلق که بیرون کند دست حاجت بخلق  
  سعادت گشاده دری سوی او در از دیگران بسته بر روی او  
  زبان آوری بیخرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد  
  که زنهار ازین مکر و دستان و ریو بجای سلیمان نشستن چو دیو  
  دمادم بشویند چون گربه روی طمع کرده در صید موشان کوی  
  ریاضت کش از بهر نام و غرور که طبل تهی را رود بانگ دور  
  همی گفت و خلقی برو انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن  
  شنیدم که بگریست دانای وخش که یارب مرین بنده[۱] را توبه بخش  
  و گر راست گفت ایخداوند پاک مرا توبه ده تا نگردم هلاک  
  پسند آمد از عیبجوی خودم که معلوم من کرد خوی بدم  
  گر آنی که دشمنت گوید، مرنج و گر نیستی، گو برو باد سنج  
  اگر ابلهی مشک را گنده گفت تو مجموع باش او پراکنده گفت  
  و گر میرود در پیاز این سخن چنینست کو گنده مغزی مکن  
  نگیرد خردمند روشن ضمیر زبان بند دشمن ز هنگامه گیر  
  نه آیین عقلست و رای خرد که دانا فریب مشعبد خورد  
  پس کار خویش آنکه عاقل نشست زبان بداندیش بر خود ببست  
  تو نیکو روش باش تا بدسگال نیابد بنقص تو گفتن مجال  

  1. شخص. مرد.