برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۱۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عالم تربیت
— ۱۷۹ —

  مکن پیش دیوار غیبت[۱] بسی بود کز پسش گوش دارد کسی  
  درون دلت شهر بندست راز نگر تا نبیند در شهر باز  
  از آن مرد دانا دهان دوختست که بیند[۲] که شمع از زبان سوختست  

حکایت

  تکش با غلامان یکی راز گفت که این را نباید بکس باز گفت  
  بیکسالش آمد ز دل[۳] بر دهان بیک روز شد منتشر در جهان  
  بفرمود جلاد را بی دریغ که بردار سرهای اینان بتیغ  
  یکی ز آن میان گفت و زنهار خواست مکش بندگان کاین گناه از تو خاست  
  تو اول نبستی که سرچشمه بود چو سیلاب شد پیش بستن چسود؟  
  تو پیدا مکن راز دل بر کسی که او خود بگوید بر هر کسی  
  جواهر بگنجینه داران سپار ولی راز را خویشتن پاس[۴] دار  
  سخن تا نگوئی برو دست هست چو گفته شود یابد او بر تو دست  
  سخن دیوبندست[۵] در چاه دل ببالای کام و زبانش مهل  
  توان باز دادن ره نره دیو ولی باز نتوان گرفتن بریو  
  تو دانی که چون دیو[۶] رفت از قفس نیاید بلا حول کس باز پس  
  یکی طفل بردارد[۷] از رخش بند نیاید بصد رستم اندر کمند  
  مگو آن که گر بر ملا اوفتد وجودی از آن در بلا اوفتد  
  بدهقان نادان چه خوش گفت[۸] زن بدانش سخن گوی یا دم مزن  

  1. مگو پیش دیوار طییت.
  2. داند.
  3. بسالی نیامد ز دل.
  4. راز با خویشتن گوش.
  5. بندیست.
  6. مرغ.
  7. برگیرد.
  8. چنین گفت.