برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۲۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب هفتم
— ۱۸۲ —

  بگویند از این حرف گبران هزار که سعدی نه اهلست و آمیزگار[۱]  
  روا باشد[۲] ار پوستینم درند که طاقت ندارم که مغزم برند  

حکایت

  عضد را پسر سخت رنجور بود شکیب از نهاد پدر دور بود  
  یکی پارسا گفتش از روی پند که بگذار مرغان وحشی ز بند  
  قفسهای مرغ سحر خوان شکست که در بند ماند چو زندان شکست؟  
  نگه داشت بر طاق بستانسرای یکی نامور بلبل خوش سرای  
  پسر صبحدم سوی بستان شتافت جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت  
  بخندید کای بلبل خوش نفس تو از گفت خود ماندهٔ در قفس  
  ندارد کسی با تو ناگفته کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار  
  چو سعدی که چندی[۳] زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود  
  کسی گیرد آرام دل در کنار که از صحبت خلق گیرد کنار  
  مکن عیب خلق ای خردمند فاش بعیب خود از خلق مشغول باش  
  چو باطل سرایند مگمار گوش چو بی‌ستر بینی بصیرت بپوش  

حکایت

  شنیدم که در بزم ترکان مست مریدی دف و چنگ مطرب شکست  
  چو چنگش کشیدند حالی بموی غلامان و چون دف زدندش بروی  
  شب از درد چوگان و سیلی نخفت دگر روز پیرش بتعلیم گفت  

  1. این بیت و بیت بعد در بعضی از نسخه‌ها نیست.
  2. دارم.
  3. عمری.