برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۴۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در شکر بر عافیت
— ۲۰۷ —

  بحالی شوی باز در قعر گور که نتوانی از خویشتن دفع مور  
  دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟  
  چه پوشیده چشمی ببینی که راه نداند همی وقت رفتن ز چاه  
  تو گر شکر کردی که با دیدهٔ و گر نه تو هم چشم پوشیدهٔ  
  معلم نیاموختت فهم[۱] و رای سرشت این صفت در نهادت خدای  
  گرت منع کردی[۲] دل حق نیوش حقت عین باطل نبودی[۳] بگوش  

* * *

  ببین تا یک انگشت از چند بند بصنع آلهی بهم در[۴] فکند  
  پس آشفتگی باشد و ابلهی که انگشت بر حرف صنعش نهی  
  تامُل کن از بهر رفتار مرد که چند استخوان پی زد و وصل کرد  
  که بی گردش کعب و زانو و پای نشاید قدم بر گرفتن ز جای  
  از آن سجده بر آدمی سخت نیست که در صلب او مهره یک لخت نیست  
  دو صد مهره در یکدگر ساختست که گِل مهره‌ای چون تو پرداختست  
  رگت بر تنست[۵] ای پسندیده خوی زمینی درو سیصد و شصت جوی  
  بصر در سر و فکر و رای و تمیز جوارح بدل دل بدانش عزیز  
  بهایم برو اندر افتاده خوار تو همچون الف بر قدمها سوار  
  نگون کرده ایشان سر از بهر خور تو آری[۶] بعزت خورَش پیش سر  
  نزیبد ترا با چنین سروری که سر جز بطاعت فرود آوری  
  بانعام خود دانه دادت نه کاه نکردت چو انعام سر در گیاه  
  ولیکن بدین صورت دلپذیر فریبا[۷] مشو سیرت خوب گیر  

  1. عقل.
  2. حق ندادی.
  3. نمودی.
  4. باقلیدس صنع درهم.
  5. رگان را ببین.
  6. باری.
  7. فرفته.