برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۶۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب نهم
— ۲۲۲ —

  چو فندق دهان از سخن بسته بود نه چون ما لب از خنده چون پسته بود  
  جوانی فرا رفت کای پیرمرد چه در کنج حسرت نشینی بدرد؟  
  یکی سر برآر از گریبان غم بآرام دل با جوانان بچم  
  برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت  
  چو باد صبا بر گلستان وزد چمیدن درخت جوان را سزد  
  چمد تا جوانست و سر سبز خوید شکسته شود چون بزردی رسید  
  بهاران که بید[۱] آورد بید مشک بریزد درخت کهن[۲] برگ خشک  
  نزیبد مرا با جوانان چمید که بر عارضم صبح پیری دمید  
  بقید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود  
  شما راست نوبت بر این خوان نشست که ما از تنعم بشستیم دست  
  چو بر سر نشست از بزرگی[۳] غبار دگر چشم عیش جوانی مدار  
  مرا برف باریده بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ  
  کند جلوه طاووس صاحبجمال چه میخواهی از باز برکنده بال؟  
  مرا غله تنگ اندر آمد درو شما را کنون میدمد سبزه نو  
  گلستان ما را طراوت گذشت که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟  
  مرا تکیه جان پدر بر عصاست دگر تکیه بر زندگانی خطاست  
  مسلم جوانراست بر پای جست که پیران برند استعانت بدست  
  گل سرخ رویم نگر زرّ[۴] ناب فرو رفت، چون زرد شد آفتاب  
  هوس پختن از کودک ناتمام چنان زشت نبود که از پیر خام  

  1. باید. مشک.
  2. گشن.
  3. سفیدی. چو بر سر نشست ز پیری.
  4. زرد.