برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۶۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
در توبه و راه صواب
— ۲۲۳ —

  مرا می‌بباید چو طفلان گریست ز شرم گناهان، نه طفلان زیست  
  نکو گفت لقمان که نازیستن به از سالها بر خطا زیستن  
  هم از بامدادان در کلبه بست به از سود و سرمایه دادن ز دست  
  جوان تا رساند سیاهی بنور برد پیر مسکین سیاهی بگور  

حکایت

  کهن سالی[۱] آمد بنزد طبیب ز نالیدنش تا بمردن قریب  
  که دستم برگ برنه ای نیکرای که پایم همی بر نیاید ز جای  
  بدان ماند این قامت خفته‌ام که گوئی بگل در فرو رفته‌ام  
  برو[۲] گفت دست از جهان درگسل که پایت قیامت برآید ز گل  
  نشاط جوانی ز پیران مجوی که آب روان باز ناید بجوی  
  اگر در جوانی زدی دست و پای در ایام پیری بهش باش و رای  
  چو دوران عمر از چهل درگذشت مزن دست و پا کآبت از سر گذشت  
  نشاط از من آنگه رمیدن گرفت که شامم سپیده دمیدن گرفت  
  بباید هوس کردن از سر بدر که دور هوسبازی آمد بسر  
  بسبزه[۳] کجا تازه گردد دلم که سبزه[۳] بخواهد دمید از گلم  
  تفرج کنان در هوا و هوس گذشتیم بر[۴] خاک بسیار کس  
  کسانی که دیگر بغیب اندرند بیایند و بر خاک ما بگذرند  
  دریغا که فصل[۵] جوانی برفت بلهو و لعب زندگانی برفت  
  دریغا چنان روح پرور زمان که بگذشت بر ما چو برق یمان  

  1. پیری.
  2. بدو.
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ سبزی.
  4. در.
  5. دور.