این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب نهم
— ۲۲۶ —
کنونت که چشمست اشکی ببار | زبان در دهانست عذری بیار | |||||
نه پیوسته باشد روان در بدن | نه همواره گردد زبان در دهن | |||||
کنون بایدت عذر تقصیر گفت | نه چون نفس ناطق ز گفتن بخفت[۱] | |||||
ز دانندگان بشنو امروز قول | که فردا نکیرت بپرسد بهول | |||||
غنیمت شمار این گرامی نفس | که بی مرغ قیمت ندارد قفس | |||||
مکن عمر ضایع بافسوس و حیف | که فرصت عزیزست و الوقت سیف |
حکایت
قضا زندهٔ رگ جان برید | دگر کس بمرگش گریبان درید | |||||
چنین گفت بینندهٔ تیز هوش | چو فریاد و زاری رسیدش بگوش | |||||
ز دست شما مرده بر خویشتن | گرش دست بودی دریدی کفن | |||||
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ | که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ | |||||
فراموش کردی مگر مرگ خویش | که مرگ منت ناتوان کرد و ریش | |||||
محقق چو بر مرده ریزد گلش | نه بروی، که برخود بسوزد دلش | |||||
ز هجران طفلی که در خاک رفت | چه نالی که پاک آمد و پاک رفت | |||||
تو پاک آمدی بر حذر باش و باک | که ننگست[۲] ناپاک رفتن بخاک | |||||
کنون باید این مرغ را پای بست | نه آنگه که سررشته بردت ز دست | |||||
نشستی بجای دگر کس بسی | نشیند بجای تو دیگر کسی | |||||
اگر پهلوانی و گر تیغزن | نخواهی بدر بردن الا کفن | |||||
خر وحش اگر بگسلاند کمند | چو در ریگ ماند شود پای بند |