برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۱۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲ —

  بر سر خشمست هنوز آن حریف یا سخنی میرود اندر رضا؟  
  از در صلح آمدهٔ یا خلاف با قدم خوف روم یا رجا؟  
  بار دگر گر بسر کوی دوست بگذری ای پیک نسیم صبا  
  گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بیجان بقا؟  
  آن همه دلداری[۱] و پیمان و عهد نیک نکردی که نکردی وفا  
  لیکن اگر دور[۲] وصالی بود صلح فراموش کند ماجرا  
  تا بگریبان نرسد دست مرگ[۳] دست ز دامن نکنیمت رها  
  دوست نباشد بحقیقت که او دوست فراموش کند در بلا  
  خستگی اندر طلبت راحتست درد کشیدن بامید دوا  
  سر نتوانم که برآرم چو چنگ ور چو دفم پوست بدرّد قفا  
  هر سحر از عشق دمی میزنم روز دگر می‌شنوم برملا  
  قصهٔ دردم همه عالم گرفت در که نگیرد نفس[۴] آشنا؟  
  گر برسد نالهٔ سعدی بکوه کوه بنالد بزبان صدا  

۳– ط

  روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما کاینه پاکیزه است و روی تو زیبا  
  چون می روشن در آبگینهٔ صافی خوی جمیل از جمال روی تو پیدا  
  هر که دمی باتو بود یا قدمی رفت از تو نباشد بهیچ روی[۵] شکیبا  
  صید بیابان سر از کمند بپیچد ما همه پیچیده در کمند تو عمدا  
  طایر مسکین که مهر بست بجائی گر بکشندش نمیرود بدگر جا  
  غیرتم آید شکایت از تو بهر کس درد احبا نمیبرم باطبا  
  برخی جانت شوم، که شمع افق را پیش بمیرد چراغدان ثریّا  

  1. دلبندی.
  2. روز.
  3. نرود دست موت.
  4. سخن.
  5. حال.