برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۲۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۰ —

  هر شبم با غم هجران[۱] تو سر بر بالین روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا  
  بیدهان تو اگر صد قدح نوش دهند بدهان تو که زهر آید ازان نوش مرا  
  سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید بنده‌ام بنده بکشتن ده و مفروش مرا  

۱۷– ط، ب

  چکند بنده که گردن ننهد فرمان را؟ چکند گوی که عاجز نشود چوگان را  
  سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را  
  دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت سر من دار که در پای تو ریزم جان را  
  کاشکی پرده بر افتادی از آن منظر حسن تا همه خلق ببینند نگارستان را  
  همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی تا دگر عیب نگویند من حیران را  
  لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم همه را دیده نباشد که ببینند آن را  
  چشم گریان مرا حال بگفتم بطبیب گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را  
  گفتم آیا که درین درد بخواهم مردن؟ که محالست که حاصل کنم این درمان را  
  پنجه با ساعد سیمین نه بعقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را  
  سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات غرقه در نیل[۲] چه اندیشه کند باران را؟  
  سر بنه گر سر میدان ارادت داری ناگزیرست که گوئی بود این میدان را  

۱۸– ب

  ساقی بده آن کوزهٔ یاقوت روانرا یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را  
  اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مدّعیان هیچ نگویند جوان را  
  تا مست نباشی نبری بار غم یار آری شتر مست کشد[۳] بار گران را  
  ای روی تو آرام دل خلق جهانی بیروی تو شاید که نبینند جهان را  
  در صورت و معنی که تو داری چتوانگفت؟ حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را  

  1. پرهوس روی.
  2. بحر.
  3. برد.