برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۲۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۲ —

  دیده را فایده آنست که دلبر بیند ور نبیند[۱] چه بود فایده بینائی را؟  
  عاشقانرا چه غم از سرزنش دشمن و دوست؟ یا غم دوست خورد[۲] یا غم رسوائی را  
  همه دانند که من سبزهٔ خط دارم دوست نه چو دیگر حیوان سبزهٔ صحرائی را  
  من همان روز دل و صبر بیغما دادم که مقید شدم آن دلبر یغمائی را  
  سرو بگذار که قدی و قیامی دارد گو ببین آمدن و رفتن رعنائی را  
  گر برانی نرود ور برود باز آید ناگزیرست مگس دکه حلوائی را  
  بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس حد همینست[۳] سخندانی و زیبائی را  
  سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت یا مگر روز نباشد شب تنهائی را  

۲۱– ط

  تفاوتی نکند قدر پادشائی را که[۴] التفات کند کمترین گدائی را  
  بجان دوست که دشمن بدین رضا ندهد که در بروی ببندند آشنائی را  
  مگر حلال نباشد که بندگان ملوک ز خیل خانه برانند بینوائی را  
  و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود هزار شکر بگوئیم هر جفائی را  
  همه سلامت نفس آرزو کند مردم خلاف من که بجان میخرم بلائی را  
  حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر بسر نکوفته باشد دَر سرائی را  
  خیال در همه عالم برفت و باز آمد که از حضور تو خوشتر ندید جائی را  
  سری بصحبت بیچارگان فرود آور همین قدر که ببوسند خاک پائی را  
  قبای خوشتر ازین در بدن تواند بود بدن نیفتد ازین خوبتر قبائی را  
  اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن دگر نبینی در پارس پارسائی را  
  منه بجان تو بار فراق بر دل ریش[۵] که پشهٔ نبرد سنگ آسیائی را  
  دگر بدست نیاید چو من وفاداری که ترک می ندهم[۶] عهد بیوفائی را  

  1. ورنبینی.
  2. خورم.
  3. همین بود.
  4. گر.
  5. تنگ.
  6. ندهد.