برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۲۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۹ —

  گرم بگوشهٔ چشمی شکسته‌وار ببینی فلک شوم ببزرگی و مشتری بسعادت  
  بیایمت که ببینم کدام زَهره و یارا؟ روم که بیتو نشینم کدام صبر و جلادت؟  
  مرا هر اینه روزی تمام کشته[۱] ببینی گرفته دامن قاتل بهر دو دست ارادت  
  اگر جنازهٔ سعدی بکوی دوست برآرند زهی حیات نکونام و رفتنی[۲] بشهادت  

۳۴– ق

  دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت  
  به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن که باتفاق بینی دل عالمی سپندت  
  نه چمن شکوفهٔ رست چو روی دلستانت نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت  
  گرت آرزوی[۳] آنست که خون خلق ریزی چکند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت؟  
  تو امیر ملک حسنی بحقیقت ای دریغا اگر التفات بودی بفقیر مستمندت  
  نه ترا بگفتم ای دل که سر وفا ندارد بطمع ز دست رفتی و بپای درفکندت؟  
  تو نه مَردِ عشق بودی خود ازین حساب سعدی که نه قوّت گریزست و نه طاقت گزندت  

۳۵– ط

  دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند بهر بام و درت  
  جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آئینه ببینی برود دل ز برت  
  جای خندست سخن گفتن شیرین پیشت کاب شیرین[۴] چو بخندی برود از شکرت  
  راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد تا نباید که بشوراند[۵] خواب سحرت  
  هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا هیچ مشاطه نیاراید ازین خوبترت  
  بارها گفته‌ام این روی بهر کس[۶] منمای تا تأمّل نکند دیدهٔ هر بی بصرت  
  بازگویم نه که این صورت و معنی که تراست نتواند که ببیند مگر اهل نظرت  

  1. قتیل عشق.
  2. مردنی.
  3. اگرت توقّع.
  4. حیوان.
  5. بشولاند.
  6. بمردم.