برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۳۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۵ —

  نالیدن بیحساب سعدی گویند خلاف رای داناست  
  از ورطهٔ ما خبر ندارد آسوده که بر کنار دریاست  

۴۵– ط

  خوش میرود این پسر که برخاست سرویست چنینکه میرود راست  
  ابروش کمان قتل عاشق گیسوش کمند عقل داناست  
  بالای چنین اگر در اسلام گویند که هست، زیر و بالاست  
  ای آتش خرمن عزیزان بنشین که هزار فتنه برخاست  
  بیجرم بکش که بنده مملوک بی شرع ببر که خانه[۱] یغماست  
  دردت بکشم که درد داروست خارت بخورم که خار خرماست  
  انگشت نمای خلق بودن زشتست ولیک با تو زیباست  
  باید که سلامت تو باشد سهلست ملامتی که بر ماست  
  جان در قدم تو ریخت سعدی وین منزلت از خدای میخواست  
  خواهی که دگر حیات یابد یکبار بگو که کشتهٔ ماست  

۴۶– ط

  دیگر نشنیدیم چنین فتنه[۲] که برخاست از خانه برون آمد و بازار بیاراست  
  در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست  
  صبر و دل و دین میرود[۳] و طاقت و آرام از زخم پدیدست که بازوش تواناست  
  از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد تا صنع خدا مینگرند از چپ و از راست  
  چشمی که ترا بیند و در قدرت بیچون مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست  
  دنیا بچه کار آید و فردوس چه باشد؟ از بار خدا به ز تو حاجت نتوان خواست  
  فریاد من از دست غمت عیب نباشد کاین درد نپندارم از آن منِ تنهاست  

  1. خوانِ.
  2. این فتنه کدامست دگرباره.
  3. می‌برد.