برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۵۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۷ —

  ز عقل من عجب آید صوابگویانرا که دل بدست تو دادم خلاف در جانست  
  من از کنار تو دور اوفتاده‌ام نه عجب گرم قرار نباشد، که داغ هجرانست  
  عجب در آن سر زلف معنبر مفتول که در کنار تو خسبد چرا پریشانست؟  
  جماعتی که ندانند حظّ روحانی تفاوتی که میان دواب و انسانست  
  گمان برند که در باغ عشق[۱] سعدی را نظر بسیب زنخدان و نار پستانست  
  مرا هراینه خاموش بودن اولیتر که جهل پیش خردمند عذر نادانست  
  وَ ما اُبَرّئُ نَفسی وَلا اُزکیها که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست  

۸۳– ب، خ

  مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست که راحت دل رنجور بیقرار منست  
  بخواب در نرود چشم بخت من همه عمر گرش بخواب ببینم که در کنار منست  
  اگر معاینه بینم که قصد جان دارد بجان مضایقه با دوستان نه کار منست  
  حقیقت آنکه نه در خورد اوست جان عزیز ولیک در خور امکان و اقتدار منست  
  نه اختیار منست این معاملت لیکن رضای دوست مقدم بر اختیار منست  
  اگر هزار غمست از جفای او بر دل هنوز بندهٔ اویم که غمگسار منست  
  درون خلوت ما غیر در نمیگنجد برو که هر که نه یار منست بار منست  
  بلاله‌زار و گلستان نمیرود دل من که یاد دوست گلستان و لاله‌زار منست  
  ستمگرا دلِ سعدی بسوخت در طلبت دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست  
  و گر مراد تو اینست بی‌مرادی من[۲] تفاوتی نکند چون مراد یار منست  

۸۳– ط

  ز من مپرس که در[۳] دست او دلت چونست ازو بپرس که انگشتهاش در خونست  
  و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر که اندرون جراحت رسیدگان چونست؟  

  1. حسن.
  2. تو ای دوست نامرادی ماست.
  3. از.