برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۵۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۸ —

  بحسن[۱] طلعت لیلی نگاه می نکند فتاده در پی بیچارهٔ که مجنونست  
  خیال روی کسی در سرست هر کسرا مرا خیال کسی کز خیال بیرونست  
  خجسته روز کسی کز درش تو بازآئی که بامداد بروی تو فال میمونست  
  چنین شمایل موزون و قدّ خوش که تراست بترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست  
  اگر کسی بملامت ز عشق[۲] برگردد مرا بهرچه تو گوئی ارادت افزونست  
  نه پادشاه منادی زدست می[۳] مخورید بیا که چشم و دهان[۴] تو مست و میگونست  
  کنار سعدی ازانروز کز تو دور افتاد از آب دیده تو گوئی کنار جیحونست  

۸۵– ب

  با همه مهر و با منش کینست چکنم؟ حظّ بخت[۵] من اینست  
  شاید ای نفس تا دگر نکنی پنجه با ساعدی که سیمینست  
  ننهد پای تا نبیند جای هرکرا چشم مصلحت بینست  
  مثل زیرکان و چنبر عشق طفل نادان و مار رنگینست  
  دردمند فراق سر ننهد مگر آنشب که گور بالینست  
  گریه گو بر هلاک من مکنید که نه این نوبت نخستینست  
  لازمست احتمال چندین جور که محبت هزار چندینست  
  گر هزارم جواب تلخ دهی اعتقاد من آنکه شیرینست  
  مرد اگر شیر در کمند آرد چون کمندش گرفت مسکینست  
  سعدیا تن بنیستی در ده چاره با سخت بازوان اینست  

۸۶– ط

  بخت جوان دارد آنکه با تو قرینست پیر نگردد[۶] که در بهشت برینست  

  1. بحسن و.
  2. یار.
  3. در نسخ قدیم، ز دست که می.
  4. لبان.
  5. در یک نسخه قدیم: خطّ و بخت.
  6. نباشد.