برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۶۴ —

دیدم سیصد دانه سر از کنگره‌های آن درآویخته، متعجب بماندم پرسیدم که این چیست و قصر آن کیست؟ گفتند آن ملکیست و او را دختریست دیوانه شده و این سر آن حکیمانست که از تجربهٔ او عاجز آمده‌اند. در سویدای سینه گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک، چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد، پس گفت ای جوانمرد ترا اینجا چه حاجت؟ گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه آمدم او را معالجت کنم، مرا گفت بر کنگره‌های قصر نگاه کن. گفتم نگاه کردم و پس درآمدم. گفت این سرهای کسانیست که دعوی طبیبی کرده‌اند و از معالجت عاجز شده‌اند تو نیز بدانکه اگر معالجت نتوانی کرد سر تو هم اینجا بود. پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت مقنعه را بیار تا خود را بپوشم. گفت ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچکس خود را نپوشانیدی چونست که از وی می‌پوشی؟ گفت آنها مرد نبودند مرد اینست که اکنون درآمد. گفتم السلام علیکم. گفت علیک السلام ای پسر خواص. گفتم چون دانستی که من پسر خواصم؟ گفت آنکه ترا بما راه نمود مرا الهام داد تا ترا بشناختم ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن آئینه چون بی‌زنگ باشد هر نقشی درو بنماید؟ ای پسر خواص دلی دارم پر درد هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد. این آیت بر زبانم گذشت الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله. چون این آیت بشنید آهی کرد و بی‌هوش شد. چون بهوش باز آمد گفتم ای دختر برخیز تا ترا بدیار اسلام برم. گفت یا شیخ در دیار اسلام چیست که اینجا نیست؟