برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۶۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۵۷ —

  دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند وآنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست  
  روزی بپای مرکب تازی در افتمش گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست  
  هیهات کام من که برآید درین طلب این بس[۱] که نام من برود بر زبان دوست  
  چون جان سپرد نیست بهر صورتی که هست در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست  
  با خویشتن همی برم این شوق تا[۲] بخاک وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست  
  فریاد مردمان همه از دست دشمنست فریاد سعدی از دل نامهربان دوست  

۱۰۳– ب

  ز حد گذشت جدائی میان ما ایدوست بیا بیا که غلام توام بیا ایدوست  
  اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو بتیغ مرگ شود دست من رها ایدوست[۳]  
  سرم فدای قفای ملامتست چباک گرم بود سخن دشمن از قفا ایدوست؟  
  بناز اگر بخرامی جهان خراب کنی بخون خسته اگر تشنهٔ هلا ایدوست  
  چنان بداغ تو باشم[۴] که گر اجل برسد بشرعم از تو ستانند خونبها ایدوست  
  وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر بحق آنکه نیم یار بیوفا ایدوست  
  هزار سال پس از مرگ من چو بازآئی ز خاک نعره برآرم که مرحبا ایدوست  
  غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم بربنا ایدوست  
  اگر بخوردن خون آمدی هلا برخیز و گر ببردن دل آمدی بیا ایدوست[۵]  
  بساز با من رنجور ناتوان ای یار ببخش بر من مسکین بینوا ایدوست  
  حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند؟ بدشمنان نتوان گفت ماجرا ایدوست  

۱۰۴– ب

  مرا تو غایت مقصودی از جهان ایدوست هزار جان عزیزت فدای جان ایدوست  

  1. باشد.
  2. آرزو
  3. این بیت در یک نسخه معتبر است و بیت بعد نیز چنین:
      سری فدای ملامت چه التفات کند گرش بود سخن دشمن از قفا ایدوست  
  4. بداغ عشق چنانم.
  5. در بعضی از نسخ این بیت نیست.