برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۷۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۶۰ —

  مبر ظن کز سرم سودای عشقت رود، تا بر زمینم استخوان هست  
  اگر پیشم نشینی دل نشانی وگر غایب شوی در دل نشان هست  
  بگفتن راست ناید شرح حسنت[۱] ولیکن گفت خواهم تا زبان هست  
  ندانم قامتست آن یا قیامت که میگوید چنین سرو[۲] روان هست؟  
  توان گفتن بمه مانی ولی ماه نپندارم چنین شیرین دهان هست  
  بجز پیشت نخواهم سر نهادن اگر بالین نباشد آستان هست  
  برو سعدی که کوی وصل جانان نه بازاریست کانجا قدر جان هست  

۱۰۹– ب، ط

  بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست بگوی اگر گنهی رفت و گر خطائی هست  
  روا بود که چنین بیحساب دل ببری؟ مکن، که مظلمهٔ خلق را جزائی هست  
  توانگرانرا عیبی نباشد ار وقتی نظر کنند که در کوی ما گدائی هست  
  بکام دشمن و بیگانه رفت چندین روز ز دوستان نشنیدم که آشنائی هست  
  کسی نماند که بر درد من نبخشاید[۳] کسی نگفت که بیرون ازین[۴] دوائی هست  
  هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی ازینطرف که منم همچنان صفائی هست  
  بدود آتش ماخولیا دماغ بسوخت هنوز جهل مصوّر که کیمیائی هست  
  بکام دل نرسیدیم و جان بحلق رسید و گر بکام رسد همچنان رجائی هست  
  بجان دوست که در اعتقاد سعدی نیست که در جهان بجز از کوی دوست جائی هست  

۱۱۰– ب

  هر چه در رویِ[۵] تو گویند بزیبائی هست وآنچه در چشم تو از شوخی و رعنائی هست  
  سروها دیدم در باغ و تامّل کردم قامتی نیست که چون تو بدلارائی هست  
  ای که مانند تو بلبل بسخندانی نیست نتوان گفت که طوطی بشکرخائی هست  

  1. عشقت.
  2. سروی.
  3. ببخشاید.
  4. ازو.
  5. در وصف.