برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۷۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۶۲ —

۱۱۲– ب

  زهی رفیق که با چون تو سرو بالائیست که از خدای بر او نعمتی و آلائیست  
  هر آنکه با تو دمی یافتست در همه عمر نیافتست اگرش بعد از آن تمنائیست  
  هر آنکه رای تو معلوم کرد و دیگر بار برای خود نفسی میزند نه بس رائیست  
  نه عاشقست که هر ساعتش نظر بکسی نه عارفست که هر روز خاطرش جائیست[۱]  
  مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهائی که هر که با تو بخلوت بود نه تنهائیست  
  باختیار شکیبائی از تو نتوان بود[۲] باضطرار توان بود اگر شکیبائیست  
  نظر بروی تو هر بامداد نوروزیست شب فراق تو هر شب که هست یلدائیست  
  خلاص بخش خدایا همه اسیرانرا مگر کسی که اسیر کمند زیبائیست  
  حکیم بین که برآورد سر بشیدائی حکیمرا که دل از دست رفت شیدائیست  
  ولیک عذر توانگفت پای سعدیرا درین لجم چو فرو شُد، نه اولین پائیست  

۱۱۳– ب

  مرا از آنچه که بیرون شهر صحرائیست قرین دوست بهر جا که هست خوش جائیست  
  کسی که روی تو دیدست ازو عجب دارم که باز در همه عمرش سر تماشائیست  
  امید وصل مدار و خیال دوست مبند گرت بخویشتن از ذکر دوست پروائیست  
  چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق بدست باش که هر بامداد یغمائیست  
  ببوی زلف تو با باد عیشها دارم اگر چه عیب کنندم که بادپیمائیست  
  فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد؟ ترا که هر خم موئی[۳] کمند دانائیست  
  ز دست عشق تو هر جا که میروم دستی نهاده بر سر و خاری شکسته در پائیست  
  هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد وگرچه سرو بصورت بلند بالائیست  
  ترا که گفت که حلوا دهم بدست رقیب؟ بدست خویشتنم زهر ده که حلوائیست  

  1. شکل غلط قبلی: نه عارفست که هر ررز...
  2. در بعضی نسخه‌های تازه: کرد.
  3. مویت، زلفت.