برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۷۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۶۴ —

  گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی[۱] بزبان چند بگویم که دلم حاضر نیست  
  گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست تو مینداز که مخذول ترا ناصر نیست  
  التفات از همه عالم بتو دارد سعدی همتی کان بتو مصروف بود قاصر نیست  

۱۱۶– خ

  گر صبر دل از تو هست و گر نیست هم صبر که چارهٔ دگر نیست  
  ایخواجه بکوی دلستانان زنهار مرو که ره بدر نیست  
  دانند جهانیان که در عشق اندیشهٔ عقل معتبر نیست  
  گویند بجانبی دگر رو وز جانب او عزیزتر نیست  
  گرد همه بوستان بگشتیم بر هیچ درخت ازین ثمر نیست  
  من درخور تو چه تحفه آرم؟ جانست و بهای یک نظر نیست  
  دانی که خبر ز عشق دارد؟ آن کز همه عالمش خبر نیست  
  سعدی چو امید وصل باقیست اندیشهٔ جان و بیم سر نیست  
  پروانه ز عشق[۲] بر خطر بود اکنون که بسوختش[۳] خطر نیست  

۱۱۷– ط

  ایکه گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست  
  خلق را بیدار باید بود از آب چشم من وین عجب کانوقت میگریم که کس بیدار نیست  
  نوک مژگانم بسرخی بر بیاض روی زرد قصهٔ دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست  
  بیدلانرا عیب کردم لاجرم بیدل شدم آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست  
  ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت آفرین گوئی بران حضرت که ما را بار نیست  
  بارها روی از پریشانی بدیوار آورم ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست  
  ما زبان اندر کشیدیم از حدیث خلق و روی گر حدیثی هست با یارست و با[۴] اغیار نیست  

  1. روزی.
  2. ز شمع.
  3. بسوختی.
  4. یارست با.