برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۹۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۸۹ —

  سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد  
  باشد که خود برحمت یاد آورند[۱] ما را ورنه کدام قاصد پیغام ما گذارد؟  
  هم عارفان عاشق دانند حال مسکین گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد  
  زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین بر دل خوشست، نوشم بی او نمی‌گوارد[۲]  
  پائی که برنیارد روزی بسنگ عشقی گوئیم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد  
  مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد  
  بیحاصلست یارا اوقات زندگانی الا دمی که یاری با همدمی برآرد  
  دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت؟ کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد  

۱۶۵– ط

  که میرود بشفاعت که دوست بازآرد؟ که عیش خلوت[۳] بی او کدورتی دارد  
  کرا مجال سخن گفتنست بحضرت او[۴] مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد  
  ستیزه بردن با دوستان همین مثلست که تشنه چشمهٔ حیوان بگل بینبارد  
  مرا که گفت دل از یار مهربان بردار باعتماد صبوری؟ که شوق نگذارد[۵]  
  حرام باد بر آنکس نشست با معشوق[۶] که از سر همه برخاستن نمی‌یارد  
  درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد  
  بکام دشمنم ایدوست اینچنین مگذار کس این کند که دل دوستان بیازارد؟  
  بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی نمیرد آنکه بدست تو روح بسپارد  
  حکایت شب هجران که بازداند گفت؟ مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد  

۱۶۶– ط

  هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت[۷] برنیارد  

  1. یادآوری تو.
  2. شکل غلط قبلی: ... خوششت...
  3. صحبت.
  4. متن باتفاق نسخ قدیمه است و در بعضی از نسخ چاپی: کجا مجال سخن باشدم بحضرت دوست.
  5. ابیات ساقط:
      که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود؟ مرا تمام یقین شد که سهو پندارد  
  6. نشست و خاست بدوست.
  7. سجده.