برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۰۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۹۲ —

  کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد  
  برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم[۱] را بجانان زندگانی کن بهائم نیز جان دارد  
  محبت با کسی دارم کزو با خود نمی‌آیم چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد  
  نه مردی گر بشمشیر از جفای دوست برگردی دهل را کاندرون بادست زانگشتی فغان دارد  
  بتشویش قیامت در، که یار از یار بگریزد[۲] محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد  
  خوش آمد باد نوروزی بصبح از باغ پیروزی ببوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد  
  یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد؟  
  چو سعدی عشق تنها باز و[۳] و راحت بین و آسایش بتنها ملک[۴] میراند که منظوری نهان دارد  

۱۷۱– ب

  مگر نسیم سحر بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد  
  بپای سرو درافتاده‌اند لاله و گل مگر شمایل قد نگار من دارد  
  نشان راه سلامت ز من مپرس[۵] که عشق زمام خاطر بی‌اختیار من دارد  
  گلا و تازه بهارا توئی که عارض تو طراوت گل و بوی بهار[۶] من دارد  
  دگر سر من و بالین عافیت هیهات بدینهوس که سر خاکسار من دارد  
  بهرزه در سر او روزگار کردم و او فراغت از من و از روزگار من دارد  
  مگر بدرد دلی بازمانده‌ام یا رب کدام دامن همت[۷] غبار من دارد؟  
  بزیر بار تو سعدی چو خر بگل درماند دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد  

۱۷۲– ط

  هر آن ناظر که منظوری ندارد چراغ دولتش نوری ندارد  
  چه کار اندر بهشت آن مدّعی را که میل امروز با حوری ندارد؟  
  چه ذوق از ذکر پیدا آید آنرا که پنهان شوق مذکوری ندارد؟  

  1. انسان.
  2. برگردد.
  3. پنهان دار و.
  4. عیش.
  5. مجوی.
  6. در یک نسخه: طراوت غزل آبدار.
  7. خاطر.