برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۰۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۹۳ —

  میان عارفان صاحبنظر نیست که خاطر پیش منظوری ندارد  
  اگر سیمرغی اندر دام زلفی بماند، تاب عصفوری ندارد  
  طبیب ما یکی نامهربانست که گوئی هیچ رنجوری ندارد  
  ولیکن چون عسل بشناخت سعدی فغان از دست زنبوری ندارد  

۱۷۳– خ

  آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد  
  درد[۱] دل پیش که گویم که بجز باد صبا کس ندانم که در آنکوی[۲] مجالی دارد  
  دل چنین سخت نباشد که یکی[۳] بر سر راه تشنه میمیرد و شخص[۴] آب زلالی دارد  
  زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست زنده آنست که با دوست وصالی دارد  
  من بدیدار تو مشتاقم و از غیر ملول گر ترا از من و از غیر ملالی دارد  
  مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد  
  غم دل با تو نگویم که نداری غم دل با کسی حال توان گفت که حالی دارد  
  طالب وصل تو چون مفلس و اندیشهٔ گنج حاصل آنست که سودای محالی دارد  
  عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد  

۱۷۴– ط

  آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد نه دل من که دل خلق جهانی دارد  
  بتماشای درخت چمنش حاجت نیست هر که در خانه چنو[۵] سرو روانی دارد  
  کافران از بت بیجان چه تمتع[۶] دارند؟ باری آن بت بپرستند[۷] که جانی دارد  
  ابرویش خم بکمان ماند و قد راست بتیر کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد  
  علت آنست که وقتی سخنی میگوید ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد  

  1. غم.
  2. کوچه.
  3. کسی.
  4. خلق.
  5. چنین.
  6. تمنا.
  7. دارید، باری آن بُت بپرستید.