این برگ همسنجی شدهاست.
— ۹۸ —
هر که ز ذوقش درون سینه صفائیست | شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد | |||||
طالب عشقی دلی چو موم بدست آر | سنگ سیه صورت نگین نپذیرد | |||||
صورت سنگیندلی کُشنده سعدیست | هر که بدین صورتش کشند نمیرد[۱] |
۱۸۳– ب
کدام چاره سگالم که با تو درگیرد؟ | کجا روم که دل من دل از تو بر گیرد | |||||
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست | که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد | |||||
دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن | که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد | |||||
چو تلخ عیشی من بشنوی بخنده درآی | که گر بخنده درآئی جهان شکر گیرد | |||||
بخسته برگذری صحتش فراز آید | بمرده درنگری زندگی ز سر گیرد | |||||
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست | که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد | |||||
دو چشم مست تو شهری بغمزهٔ ببرند | کرشمهٔ تو جهانی بیک نظر گیرد | |||||
گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم | خیالت از در و بامم بعنف در گیرد | |||||
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی | شبی بدست دعا دامن سحر گیرد |
۱۸۴– ب
دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد | طریق مردم هشیار بر نمیگیرد | |||||
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر | که جان من دل ازین کار بر نمیگیرد | |||||
همیگدازم و میسازم و شکیبائیست | که پرده از سَرِ اسرار بر نمیگیرد | |||||
وجود خستهٔ من زیر بار جور فلک | جفای یار بسربار بر نمیگیرد | |||||
رواست گر نکند یار دعوی یاری | چو بار غم ز دل یار بر نمیگیرد |
- ↑ در بعضی نسخ چاپی این بیت هم هست:
صد چو من در فراق تو میراد وآنکه ترا بیند و بدوست نگیرد