برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۱۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۰۷ —

  در پارس چنین نمک ندیدم در مصر چنین شکر نباشد  
  گر حکم کنی بجان سعدی جان از تو عزیزتر نباشد  

۲۰۰– خ

  چکسی که هیچکس را بتو بر نظر[۱] نباشد که نه در تو باز ماند مگرش بصر نباشد  
  نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که ز دوستی بمیریم و ترا خبر نباشد  
  مکن ار چه میتوانی که ز خدمتم برانی نزنند سائلی را که دری دگر نباشد  
  برهت نشسته بودم که نظر کنی بحالم نکنی، که چشم مستت ز خمار برنباشد  
  همه شب درین حدیثم که خنک تنی که دارد مژهٔ بخواب و بختی که بخواب درنباشد  
  چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند من و مرغ خانگی را بکشند و پَر نباشد  
  نه من آن گناه دارم[۲] که بترسم از عقوبت نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد  
  قمری که دوست داری همه روز دل بر آن[۳] نه که شبیت خون بریزد که درو قمر نباشد  
  چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او سخنی ز عشق گویند و درو اثر نباشد  
  شب و روز رفت باید قدم روندگانرا چو بمأمنی[۴] رسیدی دگرت سفر نباشد  
  عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی[۵] ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد؟  

۲۰۱– ط

  آن به که نظر باشد و گفتار نباشد تا مدّعی اندر پس دیوار نباشد  
  آن بر سر گنجست که چون نقطه بکنجی بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد  
  ایدوست برآور دری از خلق برویم تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد  
  مَی خواهم و معشوق و زمینی و زمانی کو باشد و من باشم و اغیار نباشد  
  پندم مده ای دوست که دیوانهٔ سرمست هرگز بسخن عاقل و هشیار نباشد  

  1. گذر.
  2. گناهکارم.
  3. بر او.
  4. ایمنی.
  5. متن مطابقست با قدیمترین نسخه و در نسخ دیگر: ورقی کز آن سعدی سخنی برو نویسی.