برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۲۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۱۶ —

  عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق قوت بازوی شوق[۱] بیخ صبوری بکند  
  دل که بیابان گرفت چشم ندارد براه سر که صراحی کشید گوش ندارد بپند  
  کشتهٔ شمشیر عشق حال نگوید که چون تشنهٔ دیدار دوست راه نپرسد که چند  
  هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر[۲] بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند  
  در نظر دشمنان نوش نباشد هنی وز قبل دوستان نیش نباشد گزند  
  اینکه سرش در کمند جان بدهانش رسید می‌نکند التفات آنکه بدستش کمند  
  سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند  

۲۱۷– ق

  آنرا که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق[۳] توام دیده چه شب میگذراند؟  
  وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که بهجران تو ماند  
  سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوختگان[۴] سوخته داند  
  دیوانه گرش پند دهی کار نبندد ور بند نهی سلسله در هم گسلاند  
  ما بیتو بدل برنزدیم آب صبوری در آتش سوزنده صبوری که تواند؟  
  هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند  
  سلطان خیالت شبی آرام نگیرد تا بر سر صبر من مسکین ندواند[۵]  
  شیرین ننماید بدهانش شکر وصل آنرا که فلک زهر جدائی نچشاند  
  گر بار دگر دامن کامی بکف آرم تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند  
  ترسم که نمانم من ازین رنج[۶] دریغا کاندر دل من حسرت روی تو بماند  
  قاصد رود از پارس بکشتی بخراسان گر چشم من اندر عقبش سیل براند  
  فریاد که گر جور فراق تو نویسم فریاد برآید ز دل هر که بخواند  

  1. اسرار دل، قوت بازوی عشق.
  2. کنار.
  3. کز درد.
  4. کاحوال دل سوخته هم.
  5. در بعضی نسخه‌ها این بیت نیست.
  6. درد.