این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۲۴ —
عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی | اینهمه میل که با دانهٔ خالش دارند | |||||
نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت | نه حریفی که توقع بوصالش دارند | |||||
غالب آنست که مرغی چو بدامی افتاد | تا بجائی نرود بی پر و بالش دارند | |||||
عشق لیلی نه باندازهٔ هر مجنونیست | مگر آنانکه سر ناز و دلالش دارند | |||||
دوستی با تو حرامست که چشمان گشت[۱] | خون عشاق بریزند و حلالش دارند | |||||
خرّما دور[۲] وصالی و خوشا درد دلی | که بمعشوق توان گفت و مجالش دارند | |||||
حال سعدی تو ندانی که ترا دردی نیست | دردمندان خبر از صورت حالش دارند |
۲۳۱– خ
تو آن نهٔ که دل از صحبت تو برگیرند | و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند | |||||
و گر بخشم برانی طریق رفتن نیست | کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند؟ | |||||
بتیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی[۳] | چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند | |||||
هلاک نفس بنزدیک طالبان مراد | اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند | |||||
روا بود همه خوبان آفرینش را | که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند | |||||
قمر مقابله با روی او نیارد کرد | و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند | |||||
بچند سال نشاید گرفت ملکی را | که خسروان ملاحت بیک نظر گیرند | |||||
خدنگ غمزهٔ خوبان خطا نمیافتد | اگر چه طایفهٔ زهد را سپر گیرند | |||||
کم از مطالعهٔ بوستان سلطان را | چو باغبان نگذارد کزو ثمر گیرند[۴] | |||||
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی | مگر که راه بیابان پرخطر گیرند |
۲۳۲– ب
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند | هزار فتنه بهر گوشهٔ برانگیزند |