برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۶۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۵۴ —

  دیگری گر همه احسان کند از من بخلست وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید  
  سرو از آن پای گرفتست بیک جای مقیم که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید  
  بیتو گر باد صبا میزندم بر دل ریش همچنانست که آتش که بحرّاق آید  
  گر فراقت نکشد جان بوصالت بدهم[۱] تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید  
  سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی مرد آن نیست که در حلقهٔ عشاق آید  

۲۸۷– ط

  نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید  
  مرا تو جان شیرینی بتلخی رفته از اعضا الا ای جان بتن بازآ و گر نه تن بجان آید  
  ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید  
  چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمترا حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید  
  چسود آب فرات آنگه که جان تشنه بیرونشد چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید  
  من ای گل دوست میدارم ترا کز بوی مشکینت چنان مستم که گوئی بوی یار مهربان آید  
  نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کزان جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید  
  گناه تُست اگر وقتی بنالد ناشکیبائی ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید  
  خطا گفتم بنادانی که جوری میکند[۲] عذرا نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید  
  قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی دگربارش بفرمائی بفرقِ سر دوان آید  
  زمینِ باغ و بستان را بعشق باد نوروزی بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید  
  گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید  

۲۸۸– ط

  که برگذشت که بوی عبیر می‌آید؟ که میرود که چنین دلپذیر می‌آید؟  

  1. تجدیدنظر: گر فراقم بکشد جان بوصالت ندهم
  2. که چون شوخی کند.