این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۶۹ —
مگر از شوخی تذروان بود | که فرو دوختند دیدهٔ باز | |||||
محتسب در قفای رندانست | غافل از صوفیان شاهدباز | |||||
پارسائی که خمر عشق چشید | خانه گو با معاشران پرداز | |||||
هر که را با گل آشنائی بود[۱] | گو برو با جفای خار بساز | |||||
سپرت میبباید افکندن | ای که دل میدهی به تیرانداز | |||||
هر چه بینی ز دوستان کرمست | گر اهانت کنند و گر اعزاز | |||||
دست مجنون و دامن لیلی | روی[۲] محمود و خاکپای ایاز | |||||
هیچ بلبل نداند این دستان | هیچ مطرب ندارد این آواز | |||||
هر متاعی ز معدنی خیزد | شکر از مصر و سعدی از شیراز |
۳۱۲– ب
بزرگ دولت[۳] آن کز درش تو آئی باز | بیا بیا که بخیر آمدی کجائی باز | |||||
رُخی کزو متصور نمیشود آرام | چرا نمودی و دیگر نمینمائی باز | |||||
دَرِ دو لختی چشمان شوخ دلبندت | چه کردهام که برویم نمیگشائی باز؟ | |||||
اگر ترا سَرِ ما هست یا غم ما نیست | من از تو دست ندارم به بیوفائی باز | |||||
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست | هنوز مستم از آن جام آشنائی باز | |||||
دلی که بر سر کوی تو گم کنم، هیهات | که جز بروی تو بینم بروشنائی باز[۴] | |||||
ترا هرآینه باید بشهر دیگر رفت | که دل نماند درین شهر تا ربائی باز | |||||
عوام خلق ملامت کنند صوفی[۵] را | کزین هوا و طبیعت چرا نیائی باز | |||||
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار | بعمر خود نبری نام[۶] پارسائی باز |