این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۷۶ —
خون ما خود محل آن دارد | که بود پیش دوست مقدارش | |||||
سعدیا گر بجان خطاب کند | ترک جان گوی و دل بدست آرش |
۳۲۴– ط
هر که نامهربان بود یارش | واجبست احتمال آزارش | |||||
طاقت رفتنم نمی ماند | چون نظر[۱] میکنم برفتارش | |||||
وز سخن گفتنش چنان مستم | که ندانم جواب گفتارش | |||||
کشتهٔ تیر[۲] عشق زنده کند | گر بسر بگذرد دگربارش | |||||
هر چه زان تلختر بخواهد گفت | گو بگو از لب شکربارش | |||||
عشق پوشیده بود و صبر نماند | پرده برداشتم ز اسرارش | |||||
وه که گر[۳] من بخدمتش برسم | خود چه خدمت کنم بمقدارش | |||||
بیم دیوانگیست مردمرا | زآمدن[۴] رفتن پریوارش | |||||
کاش بیرون نیامدی سلطان | تا ندیدی گدای بازارش | |||||
سعدیا روی دوست نادیدن | به که دیدن میان اغیارش |
۳۲۵– ط
کس ندیدست بشیرینی و لطف و نازش | کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش | |||||
مطرب ما را دردیست که خوش[۵] مینالد | مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش | |||||
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق | آبگینه نتواند که بپوشد رازش | |||||
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود | همچنان طبع فرامش نکند پروازش | |||||
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست | بسخن باز نمیباشد و چشم از نازش | |||||
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی | بنده خدمت بکند ور نکنند[۶] اعزازش |