برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۸۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۷۹ —

  نه شرط عشق[۱] بود با کمان ابروی دوست که جان سپر نکنی پیش تیربارانش  
  عدیم را که تمنای بوستان باشد ضرورتست تحمل ز بوستانبانش  
  وصال جان جهان یافتن حرامش باد که التفات بود بر جهان و بر جانش  
  ز کعبه روی نشاید بناامیدی تافت کمینه آنکه بمیریم در بیابانش  
  اگر چه ناقص و نادانم اینقدر دانم که آبگینهٔ من نیست مرد سندانش  
  ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز کنند چون نکنند احتمال هجرانش  
  گر آید از تو برویم هزار تیر جفا جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش  
  حریف را که غم جان خویشتن باشد هنوز لاف دروغست عشق جانانش  
  حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای سر صلاح توقع مدار و سامانش  
  گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش  

۳۳۰– ط

  زینهار از دهان خندانش وآتش لعل و آب دندانش[۲]  
  مگر آن دایه کاین صنم پرورد شهد بودست شیر پستانش  
  باغبان گر ببیند این رفتار سرو بیرون کند ز بستانش  
  ور چنین حور در بهشت آید همه خادم شوند غلمانش  
  چاهی اندر ره مسلمانان نیست الّا چه زنخدانش  
  چند خواهی چو من برین لب چاه[۳] متعطش بر آب حیوانش؟  
  شاید این روی اگر سبیل کند بر تماشاکنان حیرانش  
  ساربانا جمال کعبه کجاست که بمردیم در بیابانش  
  بسکه در خاک میطپند چو گوی[۴] از خم زلف همچو چوگانش  

  1. مهر.
  2. که چه شیرین لبست و دندانش.
  3. چند خواهم نشست بر لب چاه.
  4. می‌طپد چون گوی.