برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۹۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۸۱ —

  هر که از یار تحمل نکند یار مگویش وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش  
  چون دل از دست بدر شد مثل کرهٔ توسن نتوان باز گرفتن بهمه شهر عنانش  
  بجفائی و قفائی نرود عاشق صادق مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش  
  خفتهٔ خاک لحد را که تو ناگه بسر آئی عجب ار باز نیاید بتن مرده روانش  
  شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت که همه عمر نبودست چنین سرو روانش  
  گفتم از ورطهٔ عشقت بصبوری بدر آیم باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش  
  عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش  
  چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی؟ بنده بیجرم و خطائی نه صوابست مرانش  
  نرسد نالهٔ سعدی بکسی در همه عالم که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش  
  گر فلاطون بحکیمی مرض[۱] عشق بپوشد عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش  

۳۳۳– ط

  خطا کردی بقول دشمنان گوش که عهد دوستان کردی فراموش  
  که گفت آنروی شهرآرای[۲] بنمای؟ دگربارش که بنمودی[۳] فراپوش  
  دل سنگینت آگاهی ندارد که من چون دیگ روئین میزنم جوش  
  نمی‌بینم خلاص از دست فکرت مگر کافتاده باشم مست و مدهوش  
  بظاهر پند مردم می‌نیوشم نهانم عشق میگوید که منیوش  
  مگر ساقی که بستانم ز دستش مگر مطرب که بر قولش کنم گوش  
  مرا جامی بده وین جامه بستان مرا نقلی بِنه وین خرقه بفروش  
  نشستم تا برون آئی خرامان تو بیرون آمدی من رفتم از هوش  
  تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی مرا هرگز کجا گنجی در آغوش؟  

  1. سخن.
  2. شهرآشوب.
  3. چو بنمودی دگر باره.