برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۱۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۰۴ —

  ور تحمل نکنم جور زمانرا چکنم؟ داوری نیست که از وی بستاند دادم  
  دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم  
  هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم  
  سعدیا حُبّ وطن گرچه حدیثیست صحیح نتوان مُرد بسختی که من اینجا زادم  

۳۷۲– خ

  عشقبازی نه من آخر بجهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم  
  تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم  
  ایکه پندم دهی[۱] از عشق و ملامتگوئی تو نبودی که من این جام محبت خوردم  
  تو برو مصلحت خویشتن اندیش[۲] که من ترک جان دادم ازین[۳] پیش که دل بسپردم  
  عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم و گر این عهد بپایان نبرم نامردم  
  منکه روی از همه عالم بوصالت کردم شرط انصاف نباشد که بمانی فردم  
  راست خواهی تو مرا شیفته میگردانی گرد عالم بچنین روز نه من میگردم  
  خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم  
  روز دیوان جزا دست من و دامن تو تا بگوئی دل سعدی بچه جرم آزردم  

۳۷۳– ط

  هزار جهد بکردم که گرد عشق نگردم همی برابرم آید خیال روی تو هر دم  
  نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت[۴] که آب دیدهٔ سرخم بگفت و چهرهٔ زردم  
  بگلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم گلی تمام[۵] نچیدم هزار خار بخوردم  
  بساط عمر مرا گو فرو نورد زمانه که من حکایت دیدار دوست درننوردم  

  1. منعم کنی.
  2. خویش نگه‌دار.
  3. ازان.
  4. بخواستم که نگویم حدیث عشق و چه درمان.
  5. هنوز.