برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۱۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۰۵ —

  هر آنکسم که نصیحت همیکند بصبوری بهرزه باد هوا[۱] میدمد بر آهن سردم  
  بچشمهای تو دانم که تا ز چشم برفتی بچشم عشق و ارادت نظر بهیچ نکردم  
  نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت[۲] که روز هجر تو را خود ز عمر[۳] مینشمردم  
  چه دشمنی که نکردی چنانکه خوی تو باشد بدوستی که شکایت بهیچ دوست نبردم  
  من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم کنونکه اُنس گرفتم بتیغ باز نگردم  
  ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد؟ گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم  

۳۷۴– ط

  از در درآمدی و من از خود بدر شدم گفتی کزین جهان بجهان دگر شدم  
  گوشم براه تا که خبر میدهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم  
  چون شبنم اوفتاده بُدم پیش آفتاب[۴] مهرم بجان رسید و بعیّوق برشدم  
  گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم  
  دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم  
  تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم از پای تا بسر همه سمع و بصر شدم  
  من چشم ازو چگونه توانم نگاهداشت کاوّل نظر بدیدن او دیده‌ور شدم  
  بیزارم از وفای تو یکروز و یکزمان مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم  
  او را خود[۵] التفات نبودش بصید من من خویشتن[۶] اسیر کمند نظر شدم  
  گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد؟ اکسیر عشق بر مسم افتاد و[۷] زر شدم  

۳۷۵– ط

  چنان در قید مهرت پای بندم که گوئی آهوی سر در کمندم  
  گهی بر درد بیدرمان بگریم گهی بر حال بی‌سامان بخندم  

  1. همی.
  2. وصالت.
  3. بروز.
  4. تجدیدنظر: چون شبنم اوفتاده بدم پیش از آفتاب
  5. اول خود.
  6. آخر چنین.
  7. در مسم آمیخت.