برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۲۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۱۲ —

  ببند یکنفس ای آسمان دریچهٔ صبح بر آفتاب، که امشب خوشست با قمرم  
  ندانم این شب قدرست یا ستارهٔ روز توئی برابر من یا خیال در نظرم  
  خوشا هوای گلستان و خواب در بستان اگر نبودی تشویش بلبل سحرم  
  بدین دو دیده که امشب ترا همی بینم دریغ باشد فردا که دیگری[۱] نگرم  
  روان تشنه برآساید از وجود[۲] فرات مرا فرات ز سر بر گذشت و تشنه‌ترم  
  چو می‌ندیدمت[۳] از شوق بیخبر بودم کنون که با تو نشستم ز ذوق بیخبرم  
  سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست بغیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم  
  میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود[۴] و گر حجاب شود تا بدامنش بدرم  
  مگوی[۵] سعدی ازین درد جان نخواهد برد بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم[۶]؟  

۳۸۶– ط

  شب دراز بامید صبح بیدارم مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم  
  عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم که بر وی اینهمه باران شوق میبارم  
  از آستانهٔ خدمت نمیتوانم رفت اگر بمنزل قربت نمیدهی بارم  
  بتیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی بیا و زندهٔ جاوید کن دگر بارم  
  چه روزها بشب آورده‌ام درین امید که با وجود عزیزت شبی بروز آرم  
  چه جرم رفت که با ما سخن نمیگوئی؟ چه کرده‌ام که بهجران تو سزاوارم؟  

  1. بدیگری.
  2. کنار.
  3. بدیدمت.
  4. تجدیدنظر: میان ما و تو جز پیرهن نخواهد ماند
  5. مگو که.
  6. در بیشتر نسخه‌های قدیم و جدید دو بیت ذیل را:
      توئی برابر من یا خیال در نظرم که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم  
      تو همچنانکه شکر در کنار و من چو عود گرم بر آتش سوزان نهند غم نخورم  

    در آغاز همین غزل درآورده و با حذف شعر اول و چهارم آنرا بنام غزلی جداگانه مکرر ضبط نموده‌اند