برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۵۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۴۷ —

  فی‌الجمله قیامت توئی امروز در آفاق در چشم تو پیداست که باب فتنست آن  
  گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم[۱] ترسم نرهانم[۲] که شکن بر شکنست آن  
  هر کس که بجان آرزوی وصل تو دارد[۳] دشوار برآید[۴] که محقر ثمنست آن  
  مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن  
  گر خسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بیخویشتنست آن  
  نزدیک من آنست که هر جرم و خطائی کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن  
  سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن  

۴۴۶ – ط

  ای کودک خوبروی، حیران در وصف شمایلت سخندان  
  صبر از همه چیز و هر که عالم کردیم و صبوری از تو نتوان  
  دیدی که وفا بسر نبردی ای سخت کمان سست پیمان  
  پایان فراق ناپدیدار و امید نمیرسد[۵] بپایان  
  هرگز نشنیده‌ام که کردست سرو آنچه تو میکنی بجولان  
  باور که کند که آدمی را خورشید برآید[۶] از گریبان  
  بیمار فراق به نباشد[۷] تا بو نکند بِهِ زنخدان  
  وین گوی سعادتست و دولت تا با که در افکنی بمیدان؟  
  ترسم که بعاقبت بماند[۸] در چشم سکندر آب حیوان  
  دل بود و بدست دلبر افتاد جانست و[۹] فدای روی جانان  
  عاقل نکند شکایت از درد مادام که هست امید درمان  

  1. بجهانم.
  2. نتوانم.
  3. خواهد.
  4. تواند.
  5. نمیرود.
  6. برآمد.
  7. نگردد.
  8. نماند، نباید.
  9. جان نیز.