برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۶۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۵۵ —

  ولیکن صبر تنهائی مُحالست که نتوان در بروی دوست بستن  
  همی[۱] گویم بگریم در غمت زار دگر گویم بخندی بر گرستن  
  گر آزادم کنی ور بنده خوانی[۲] مرا زین قید ممکن نیست جستن  
  گرم دشمن شوی ور دوست گیری نخواهم دستت از دامن گسستن  
  قیاس آنست سعدی کز کمندش بجان دادن توانی باز رستن  

۴۶۰ – ط

  خلاف دوستی کردن بترک دوستان گفتن نبایستی نمود اینروی[۳] و دیکر باز[۴] بنهفتن  
  گدائی پادشاهی را بشوخی دوست میدارد نه بی او میتوان بودن نه با او میتوان گفتن  
  هزارم درد میباشد که میگویم نهاندارم لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن  
  ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم روا داری گناه خویش وآنگه بر من آشفتن  
  که می‌گوید ببالای تو ماند سرو بستانی[۵] بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن  
  چنانت دوست میدارم که وصلم[۶] دل نمیخواهد کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن  
  مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن  
  نصیحت گفتن[۷] آسانست سرگردان عاشق را ولیکن با که میگوئی که نتواند پذیرفتن  
  شکایت پیش ازین حالت[۸] بنزدیکان و غمخواران ز دست خواب میکردم کنون از دست[۹] ناخفتن  
  گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن  

۴۶۱ – ط

  سهل باشد بترک جان گفتن ترک جانان نمیتوان گفتن  
  هر چه زان تلختر بخواهی گفت شکرینست ازان دهان گفتن  

  1. گهی.
  2. ور بند خواهی.
  3. نمود آن، نمودن.
  4. دیگربار.
  5. در بستان.
  6. وصلت.
  7. کردن.
  8. روزی، نوبت.
  9. از بهر.