برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۶۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۵۷ —

  وصفی چنانکه لایق حسنت نمیرود آشفته حال را نبود معتبر سخن[۱]  
  در میچکد ز منطق سعدی بجای شعر گر سیم داشتی بنوشتی بزر سخن  
  دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود هر گه که در سفینه ببینندتر سخن[۲]  

۴۶۳ – ب

  چه خوش بود دو دلارام دست در گردن بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن  
  بروزگار عزیزان که روزگار عزیز دریغ باشد بیدوستان بسر بردن  
  اگر هزار جفا سروقامتی بکند چو خود بیاید عذرش بباید آوردن  
  چه شکر گویمت ای باد مشکبوی وصال که بوستان امیدم بخواست پژمردن  
  فراق روی تو هر روز[۳] نفس کشتن بود نظر بشخص[۴] تو امروز روح پروردن  
  کسیکه قیمت ایام وصل نشناسد ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن  
  اگر سری برود بیگناه در پائی بخردهٔ ز بزرگان نشاید آزردن  
  بتازیانه گرفتم که بیدلی بزنی کجا تواند رفتن کمند در گردن؟  
  کمال شوق ندارند عاشقان صبور که احتمال ندارد بر آتش افسردن  
  گر آدمی صفتی سعدیا بعشق بمیر که مذهب حیوانست همچنین مردن  

۴۶۴ – ط

  دست با سرو روان چون نرسد در گردن چارهٔ نیست بجز دیدن و حسرت خوردن  
  آدمیرا که طلب هست و توانائی نیست صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن  

  1. روئی چنین درو نتوان گفت هر سخن
  2. این بیت در بعضی از نسخ وسط غزل واقعشده و چنین است:
      گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه ببینندتر سخن  
  3. آنروز.
  4. بروی.