برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۸۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۶۸ —

  دفع زبان[۱] خصم را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگری دارم و دل بسوی او  
  دامن من بدست او روز قیامت اوفتد عمر بنقد میرود در سر گفتگوی او  
  سعدی اگر برآیدت پای بسنگ دم مزن روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او  

۴۸۳ – خ

  راستی گویم بسروی ماند این بالای تو در عبارت می‌نیاید چهرهٔ زیبای[۲] تو  
  چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم بسکه حیران می‌بماند وهم در سیمای تو  
  کاشکی صد چشم ازین بیخواب‌تر بودی مرا تا نظر میکردمی در[۳] منظر زیبای تو  
  ایکه در دل جایداری بر سر چشمم نشین کاندران بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو  
  گر ملامت میکنندم ور قیامت میشود بنده سر خواهد نهاد آنگه ز سر سودای تو  
  در ازل رفتست ما را با تو پیوندی که هست افتقار ما نه امروزست و استغنای تو  
  گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم رای ما سودی ندارد[۴] تا نباشد رای تو  
  ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را نفس ما[۵] قربان تست و رخت ما یغمای تو  
  ما سراپای ترا ای سروتن چون جان خویش دوست میداریم و گر سر میرود در پای تو  
  وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست حدّ زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو  

۴۸۴ – ق

  بیا که در غم عشقت مشوشم بیتو بیا ببین که درین غم چه ناخوشم بیتو  
  شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گوئی در آتشم بیتو  
  دمی تو شربت وصلم ندادهٔ جانا همیشه زهر فراقت همی چشم بیتو  
  اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز درکشم بیتو  

  1. گمان.
  2. چهر مهر افزای.
  3. بر.
  4. نباشد.
  5. جان ما.