برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۸۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۷۲ —

۴۸۹ – خ، ب

  ای رخ چون آینه افروخته الحذر از آه من سوخته  
  غیرت سلطان جمالت چو باز چشم من از هر که جهان دوخته  
  عقل کهن بار جفا میکشد دمبدم از عشق نوآموخته  
  وه که بیکبار پراکنده شد آنچه بعمری بشد[۱] اندوخته  
  غم بتوّلای تو بخریده‌ام جان بتمنای تو بفروخته  
  در دل سعدیست چراغ[۲] غمت مشعلهٔ تا ابد افروخته  

۴۹۰ – ط

  ایکه ز دیده غایبی در دل ما نشستهٔ حسن تو جلوه میکند وین همه پرده بستهٔ  
  خاطر عام بردهٔ خون خواص خوردهٔ ما همه صید کردهٔ خود ز کمند جستهٔ  
  از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم؟ هم تو که خستهٔ دلم مرهم ریش[۳] خستهٔ  
  گر بجراحت و الم دل بشکستیم چه غم میشنوم که دمبدم پیش دل شکستهٔ  

۴۹۱ – ب

  حناست آن که ناخن دلبند رشتهٔ یا خون بیدلیست که دربند کشتهٔ؟  
  من آدمی بلطف تو دیگر ندیده‌ام اینصورت و صفت[۴] که تو داری فرشتهٔ  
  وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند تست حاضر نبوده یکدم و غایب نگشتهٔ  
  در هیچ حلقه نیست که یادت نمیرود در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشتهٔ[۵]  
  ما دفتر از حکایت عشقت نبشته‌ایم تو سنگدل حکایت ما درنوشتهٔ  
  زیب و فریب آدمیان را نهایتست حوری مگر نه از گل آدم سرشتهٔ  

  1. شدم.
  2. سعدی ز چراغ.
  3. جان.
  4. این صورت این چنین.
  5. در نسخ چاپی: «هشتهٔ».