این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۷۵ —
گر می بجان دهندت بستان که پیش دانا | ز آب حیات بهتر خاک[۱] شرابخانه | |||||
آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد | هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه | |||||
صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی؟ | گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه | |||||
دیوانگان نترسند از صولت قیامت | بشکیبد اسب چوبین از سیف و[۲] تازیانه[۳] | |||||
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا | صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه |
۴۹۶ – ب
ای صورتت ز گوهر معنی خزینهٔ | ما را ز داغ عشق تو در دل دفینهٔ | |||||
دانی که آه سوختگانرا اثر بود | مگذار نالهٔ که برآید ز سینهٔ | |||||
زیور همان دو رشتهٔ مرجان[۴] کفایتست[۵] | وز موی در کنار و برت عنبرینهٔ | |||||
سر درنیاورم بسلاطین روزگار | گر من ز بندگان تو باشم کمینهٔ | |||||
چشمی که جز بروی تو بر میکنم خطاست | وآندم که بیتو میگذرانم غبینهٔ | |||||
تدبیر نیست جز سپر انداختن که خصم | سنگی بدست دارد و ما آبگینهٔ | |||||
وآنرا روا بود که زند لاف مهر دوست | کز دل بدر کند همه مهری و کینهٔ | |||||
سعدی بپاکبازی و رندی[۶] مثل نشد | تنها درین مدینه که در هر مدینهٔ | |||||
شعرش چو آب در همه عالم چنان[۷] شده | کز پارس میرود بخراسان سفینهٔ |