برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۰۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۸۹ —

  دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی؟  
  نه چنان گناهکارم[۱] که بدشمنم سپاری تو بدست خویش فرمای اگرم کنی عذابی  
  دل همچو سنگت ایدوست بآب چشم سعدی عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی  
  برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی  

۵۲۰ – ب

  که دست تشنه میگیرد بآبی؟ خداوندان فضل آخر ثوابی  
  توقع دارم از شیرین زبانت[۲] اگر تلخست و گر شیرین جوابی  
  تو خود نائی و گر آئی بر[۳] من بدان ماند که گنجی در خرابی  
  بچشمانت که گر زهرم فرستی چنان نوشم که شیرین‌تر شرابی  
  اگر سروی ببالای تو باشد نباشد بر سر سرو[۴] آفتابی  
  پریروی از نظر غایب نگردد اگر صد بار بربندد نقابی  
  بدان تا یک نفس[۵] رویت ببینم شب و روز آرزومندم بخوابی  
  امیدم هست اگر عطشان نمیرد که بازآید بجوی رفته آبی  
  هلاک خویشتن میخواهد آن مور[۶] که خواهد[۷] پنجه کردن با عقابی  
  شبی دانم که در زندان هجران سحرگاهم بگوش آید خطابی:  
  که سعدی چون فراق ما کشیدی نخواهی دید در دوزخ عذابی  

۵۲۱ – م

  سَلِ المصانِعَ رَکبا تَهیمُ فِی الفلواتِ تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟  

  1. گناه دارم.
  2. دهانت.
  3. ورآئی در بر.
  4. نخواهد بود بر.
  5. نظر.
  6. چون در بعضی نسخ چاپی «یار» نوشته شده شاید «باز» باشد زیرا پنجه در انداختن مور با عقاب مناسبت ندارد.
  7. هلاک خویشتن میخواهی ای مور که خواهی.