برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۰۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۹۵ —

  عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر[۱] سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی  

۵۳۰ – ط

  ندیدمت که بکردی وفا بدانچه بگفتی طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی  
  وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی چو خویشتن بتو دادم تو میل بازگرفتی  
  نه دست عهد گرفتی که پای وصل[۲] بدارم؟ بچشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی  
  هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی  
  نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی؟  
  تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی مکر شبی که چو سعدی بداغ عشق بخفتی  

۵۳۱ – ط

  ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی حق را بروزگار تو با ما عنایتی  
  گفتم نهایتی بود این درد عشق را هر بامداد میکند از نو بدایتی  
  معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست با تو مجال آنکه[۳] بگویم حکایتی  
  چندانکه بیتو غایت امکان صبر بود کردیم و عشق را نه پدیدست غایتی  
  فرمان عشق و عقل بیکجای نشنوند[۴] غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی  
  ز ابنای روزگار بخوبی ممیزی چون در میان لشکر منصور رایتی  
  عیبت نمیکنم که خداوند امر و نهی شاید که بندهٔ[۵] بکشد بی جنایتی  
  زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی  
  من در پناه لطف[۶] تو خواهم گریختن فردا که هر کسی رود اندر حمایتی  
  درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم؟ هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی  

  1. وصل.
  2. مهر.
  3. امکان آنکه با تو.
  4. آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست.
  5. بنده را.
  6. عفو.