برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۱۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۹۹ —

۵۳۷ – ط

  چه باز در دلت آمد که مهر برکندی؟ چه شد که یار قدی[۱]م از نظر بیفکندی؟  
  ز حد گذشت جدائی میان ما ایدوست هنوز وقت نیامد که بازپیوندی؟  
  بود که پیش تو میرم اگر مجال بود وگرنه بر سر کویت بآرزومندی  
  دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچکس نگشاید اگر تو در بندی  
  مرا و گر همه آفاق خوبرویانند بهیچ روی نمیباشد از تو خرسندی  
  هزار بار بگفتم که چشم نگشایم[۲] بروی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی  
  مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق بهیچ خلق نپندارمت که مانندی  
  حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی  
  مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد؟ مگر امید ببخشایش خداوندی  

۵۳۸ – ط

  گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل بهیچ دلبندی  
  وآنکه را دیده در[۳] دهان تو رفت[۴] هرگزش[۵] گوش نشنود پندی  
  خاصه ما را که در ازل[۶] بوده‌ست با تو آمیزشی و پیوندی  
  بدلت کز دلت بدر نکنم سخت‌تر زین مخواه سوگندی  
  یکدم آخر حجاب یکسو نه تا برآساید آرزومندی  
  همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی  
  ریش فرهاد بهترک میبود گر نه شیرین نمک پراکندی  
  کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی  

  1. عزیز.
  2. بگشایم.
  3. وانکه را دیده بر، و آنکه از دیده بر.
  4. در جمال تو رفت.
  5. دیگرش.
  6. از ازل.