برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۲۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۰۸ —

۵۵۳ – ط

  سرو بستانی تو یا مه یا پری یا ملک، یا دفتر صورتگری؟  
  رفتنی داری و سحری میکنی[۱] کاندران عاجز بماند سامری  
  هر که یکبارش گذشتی در نظر در دلش صد بار دیگر بگذری  
  میروی و اندر پیت دل میرود باز میائی و جان می‌پروری  
  گر تو شاهد با میان[۲] آئی چو شمع مبلغی پروانها گرد آوری  
  چند خواهی روی پنهان داشتن پرده میپوشی و بر ما میدری  
  روزی آخر در میان مردم آی تا ببیند هر که می‌بیند[۳] پری  
  آفتاب از منظر افتد در رواق چون ترا بیند بدین خوش منظری  
  جان و خاطر با تو دارم روز و شب نقش بر دل نام بر انگشتری  
  سعدی از گرمی بخواهد سوختن بسکه تو شیرینی از حد میبری  

۵۵۴ – ط

  کس درنیامدست بدین خوبی از دری دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری  
  خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود[۴] گوید دو آفتاب نباشد[۵] بکشوری  
  اول منم که در همه عالم نیامده‌ست زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری  
  هرگز نبرده‌ام بخرابات عشق راه امروزم آرزوی تو در داد ساغری  
  یا خود بحسن روی تو کس نیست در جهان یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری  
  بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم نشنیده‌ام که سرو چنین آورد بری  
  روئی که روز روشن اگر برکشد نقاب پرتو دهد چنان که شب تیره اختری  

  1. قامتی داری که سحری میکند.
  2. وامیان، در میان.
  3. میخواهد.
  4. شود.
  5. نگنجد.