برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۲۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۱۱ —

  خاکی از مردم بماند در جهان وز وجود عاشقان خاکستری  

۵۵۸ – ط

  هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری بار دوم ز بار نخستین نکوتری  
  انصاف میدهم که لطیفان و دلبران بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری  
  زنار بود هرچه[۱] همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم بچاکری  
  از شرم چون تو آدمیان در میان خلق انصاف میدهد که نهان میشود پری[۲]  
  شمشیر اختیار ترا سر نهاده‌ام[۳] دانم که گر تنم بکشی جان بپروری  
  جز صورتت در آینه کس را نمیرسد با صورت[۴] بدیع تو کردن برابری  
  ای مدعی گر آنچه مرا شد ترا شود بر حال من ببخشی و حالت[۵] بیاوری  
  صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری؟  
  صبری که بود مایهٔ سعدی دگر نماند سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری  

۵۵۹ – ط

  چونست حال بستان ای باد نوبهاری کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری  
  ایگنج نوشدارو با خستگان[۶] نگه کن مرهم بدست و ما را مجروح میگذاری  
  یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآری  
  هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد چون بر شکوفه آید باران نوبهاری  
  عودست زیر دامن یا گل در آستینت یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری؟  
  گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت تو در میان گلها چون گل میان خاری  

  1. آنچه.
  2. در نسخ تازه‌تر بیت چنین است:
      از شرم چون تو آدمئی در میان خلق انصاف میدهم که نهان میشود پری  
  3. در نسخهٔ قدیمتر: برنهاده‌ام.
  4. با طلعت.
  5. در نسخ تازه: رحمت.
  6. بر خستگان.